باغچه بیدی 7 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل هفتم : خانه عشق

بعد از نهار حاج عباس برای انجام یه سری کارها از دفتر رفت. حسابدار با دفتر و دستک خودش داخل اومد و شروع کرد به دادن توضیحاتی در زمینه فعالیت های شرکت.

اون گفت: شرکت از زمان تاسیس در سه سر فصل فعالیت داشته که شامل اول تولید ، دوم واردات و صادرات و  سوم حق العمل الکاری. تمام این فعالیت ها و گردش مالی هریک از این سرفصل های اشاره شده به تفکیک انجام و در پایان سال جمع و برایند آن پس از پرداخت کلیه کسورات و مالیات وغیره در یک صورتجلسه به امضای من و حاج آقا کیوانی رسیده . در پایان هر سال سی درصد از سوئ هر یک از شرکا بعنوان افزایش سرمایه به صندوق شرکت برگشت  داده شده و مابقی به حساب شخصی شرکا واریز شده. که اینها اسناد مربو ط به این موضوع است. این نسخه رو برای شما تهیه کردم تا سر فرصت مطالعه کنید و اگر پرسشی داشتید بفرمایید تا پاسخ بدم.

بعد یک دفترچه سپرده بلند مدت بهم داد و اضافه کرد. این دفترچه بانکی متعلق به شماست. که مربوط به بانک ملت روبروی بازار آهنگراست . شما با ارائه شناسنامه می توانید به بانک مراجعه کنید و صورت حساب  کامل را بگیرید.

پرونده و دفترچه حساب رو گرفتم و تشکر کردم . بعد از خروج مسئول امور مالی از اتاق بیرون رفتم و از جوانی که در بدو ورود باهاش روبرو شده بودم ، پرسیدم. اسمت شما چیه؟ گفت کوچیک شما رضا . گفتم اقا رضا من میرم یه گشتی توی بازار بزنم و تا قبل از ساعت چهار بر می گردم. اگر حاج آقا کیوانی اومدن بهشون اطلاع .

گفت : چشم ....... حتما

از در خارج بیرون اومدم و بعد از عبور از حیاط  سرا ، داخل بازار شدم ، بسمت بین الحرمین و بعد چهارسو بزرگ رفتم. خیلی وقت بود به بازار نیومده بودم. با اینکه بیش از یک ماه از مهر و تب و تاب باز شدن مدارس گذشته . اما در بازار بین الحرمین هنوز جمعیت موج میزنه. انواع لوازم التحریر با مدلها و طرح های مختلف سرشار از رنگ و نقش و نگار، خریداران رو به سمت خودشون جلب می کنن.

از سه راهی بین الحرمین عبور کردم و بطرف چهار سو میرفتم. اولین چیزی که نظرم رو به خودش جلب می کنه. بوی ادویه ها گوناگونیه که از فروشگاهی به قدمت حداقل هفتاد سال به مشامم رسید . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هر نوع گیاهی و ادویه ای که فکرش را بکنی ؛ توی سطل ها و گونی ها به چشم میخورد . قبلا با بابا خیلی  اینجا می اومدم. نزدیکتر رفتم و سلام کردم.

مرد حدودا پنجاه ساله ای که پشت میز وایساده بود گفت: سلام آقای راشدی. جا خوردم ..... گفتم ببخشید شما منو می شناسید.

خنده ای کرد و گفت: مگه میشه پسر نادرخان رو نشناسم ، اونم با  این همه شباهت ، چهار پنج سالی هست این طرف ها نیومدی. خیلی تغییر کردی. اما این تغییرات تو رو خیلی بیشتر به بابات شبیه کرده. گفتم ببخشید به جا نیاوردم .

گفت : من از دوستان قدیمی پدرت هستم. اسمم رضا قریشیه  ........ سری از هم سوا بودیم.  بعد پرسید حاج عباس کیوانی رو میشناسی ؟

گفتم : بله الان دارم از دفتر حاج عباس آقا میام.

گفت : چه خوب ...... و ادامه داد : ما سه تا خیلی جیک و پیک داشتیم باهم. خدا رحمت کنه پدرت  رو، زنده نگهدار حاج عباس رو. خیلی دلمون سوخت وقتی بابات رفت........

همینجور که حرف میزد اشک توی چشماش جمع شد. با نوک انگشت اشکش رو پاک کرد و گفت : مثل برادرمون بود..... خیلی مشتی بود...... خیلی مرد بود. دست بخیر و مردم دار. منم بغض کردم. اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم.

پرسید : حالا کجا داری میری پسرم؟

جواب دادم . راستش قرار از فردا توی دفتر با حاج عباس آقا کار کنم.

گفت: پس بالاخره بار سنگین رو دوش حاج عباس برداشته شد؟ .....

گفتم : ایشون بزرگی کردن . امروز همه چیز رو با من در میون گذاشتن و ........

نذاشت حرفم تموم بشه ؛ گفت : احست حاج عباس . آفرین به این مرامت .... مَرد .

گفتم : پس شما هم در جریان هستید؟

جواب داد: بعد از فوت پدرت حاج عباس برای سبک شدن این موضوع رو  با من در میون گذاشت. تا اگر خدای نکرده مشکلی براش پیش اومد ، یکی از ماجرا با خبر باشه و حق به حق دار برسه، نامه ای نوشت و داد بهم که همه چی روشن باشه.

داشتم فکرمی کردم عجب روزیه امروز . بگم تصادفِ؟ ...... قسمته ..... سرنوشته  ........ چیه ؟ ....... نمی دونم.

گفتم : ایشون در حقم پدری کردن و من رو به دامادی پذیرفتن ........

چشماش برقی زد و گفت: راست می گی؟ .......... از پشت پیشخون بیرون پرید و من رو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت؛ دستش رو گرفت طرف آسمون و گفت : خدا رو شکر...... با شنیدن این خبر انگار الان خدا  دنیا رو بهم داده ...... خیلی خوشحالم.

پرسید: کی ؟

گفتم دیروز خواستگاری کردم و عصرش صیغه محرمیت خوندیم و تابستون بد از تموم شدن درس ملیحه خانم عقد و عروسی رو برگزار می کنیم.

دو باره محکم  بغلم کرد و گونه هام رو بوسید. داد زد و  یکی از شاگرداش رو صدا زد و گفت : پسر بدو بستنی بگیر و بیار بین همسایه ها پخش کن.

شاگردش در حالیکه از مغازه خارج میشد. پرسید: اوسا خبریه؟

حاج رضا گفت : اگر خبری نبود . بستنی میدادم . مونگٌل ........؟ بدو ببینم بستنی ها آب شد .

شاگردش گفت: اوسا هنوز که نخریدم........

حاج رضا با تغییراما مذاح دوباره داد زدو گفت: اوسا هر چی می گه شاگرد می گه چیییییییییییییییییی؟

شاگرد گفت : حاج آقا ...... چشم.

حرفش رو تایید کرد و گفت : آبباریکلا بدو ببینم ......

بزور دست من گرفت و برد توی مغازه . فضای مغازه  پر بود از عطر و بوی سنبلتیو، فلفل ، شوید و نعناع خشک، زیره وعناب  و ........ من نِشوند پشت میز و خودش هم نشست بغل دستم . شروع کرد تعریف خاطرات خوش گذشته ، از زمانی که شاگرد بود و وقتی که با کمک بابا صاحب مغازه شده بود. با شوق و شوری از روزهای گذشته می گفت. من هم همه رو با گوش دل می شنیدم و توی ذهنم ثبت و ضبط شون میکردم. بستنی رسید و و بعد از تشکر و خوردن اون اجازه گرفتم . مرخص بشم.

پرسید: پس از فردا بازار هستی دیگه.

جواب دادم : بله ، از فردا دفتر حاج عباس آقا مستقر می شم.

گفت : خیلی عالیه ، فردا حتما یه سر میام تا حاج عباس رو هم ببینم و بهش تبریک بگم.

گفتم : در خدمت هستیم. تشکر کردم و از مغازه زدم بیرون ، با نگاه کردن به ساعت متوجه شدم وقت گشت و گذار گذشته پس راهم رو به طرف دفتر کج کردم. وقتی رسیدم. حاج عباس هم تازه اومده بود.

بمحض دیدنم گفت: دو سه تا خونه هماهنگ کردم . توی محله خودمون بریم ببینم . اگر موافقی هستی راه بیافتیم.

گفتم : هر جور شما صلاح میدونید.البته اگر از نظر شما اشکال نداره سر راه سید محسن رو هم خبر کنیم.

جواب : نه چه اشکالی میتونه داشته باشه.

بلند شدیم و دفتر رو بسمت خونه ترک کردیم.

 
  
به خونه که رسیدیم. برای دقایقی رفتم اتاق بالا و جریان تصمیم برای خرید  خانه رو برای ملیحه گفتم .

گفت : نوید ........ من میخوام بیام ببینم.

گفتم : مگه میشه من خونه ای برای زندگی مشترکمون بخرم و تو نیایی بپسندی؟

پرید و ماچم کرد و گفت : مرسی عزیزم اییییییییییج.

بعد به اتفاق رفتیم پایین ؛  از تلفن توی اتاق نشیمن زنگ زدم سید رو هم با خبر کردم.

پدر که آبی به سر و صورتش زده بود. از دستشویی اومد بیرون و گفت : من حاضرم.

ملیحه فورا گفت : ما هم حاضریم  .......

پدر گفت : کی شمار و دعوت کرده ، که اعلام حاضری میکنِی؟ ..... و خندید .....

ملیحه گفت : بابا ........ اذیت می کنی

پدر گفت : شوخی کردم دخترم .  بریم. تا هوا تاریک نشده چند تا خونه  هست باید ببینیم. بعد رو به من کرد و پرسید. سید رو خبر کردی؟

جواب دادم : بله پدر جان سر کوچه منتظر ماست.رفتیم و توی راه سید هم به ما اضافه شد.به اتفاق رفتیم دم در بنگاه ، قرار شد دیگه نریم تو بشینیم .... فقط آدرس ها رو بگیریم و سریع بریم بازدید.

پدر داخل رفت و با یک کاغذ که نشونی چهار تا خونه توش نوشته شده بود اومد بیرون ، اولی خیلی کوچیک بود. پس بلافاصله خط خورد از دومین نشونی شروع کردیم. توی یکی از فرعی های نزدیک  خونه خودمون بود. رفتیم و در زدیم. صاحبخونه تا چشمش به پدر افتاد با گشاده رویی ما رو برد توی خونه و همه جا رو دیدیم. یکی از چیزایی که من میخواستم حتما توی خونه باشه حیاط بزرگ و حوض آب وسطش بود . که این خونه نداشت. اما خونه نسبتا خوبی بود. بنابراین پاسخ رو به بعد دیدن مورد های دیگه موکول کردیم.

ضمن تشکر خداحافظی کردیم و خارج شدیم . رفتیم سراغ نشونی سوم  که توی کوچه بغلی که نون لواشی سرش بود . خونه سوم هم بد نبود اما حیاطی کوچک و دلگیر داشت . نا امیدانه اون خونه رو برای دیدن منزل چهارم ترک کردیم . وقتی رسیدم جلوی در خونه . کاملا احساس یاس بهم دست داد ؛ گفتم خداجون امروز این همه شانس نصیب ما کردی . بیا و لطفت رو تموم کن.

ملیحه گفت : مثل اینکه ........ این یکی از همه درب و داغون تره.

پدر نذاشت حرفش رو تموم کنه. گفت: زمین این خونه بزرگه ؛ از دیدن داخلش چیزی رو از دست نمی دیم ........

قبول کردیم و در زدیم : کمی طول کشید تا صاحبخونه در رو باز کنه. پیرزنی که بالای هشتاد سال سن داشت توی چهارچوب در ظاهر شد. گفت: بفرمایید ، امرتون ؟

پدر گفت : برای بازدید خونه اومدیم.

پیرزن گفت خوش اومدین . بفرمایین تو . بعد کنار رفت و ما رو به داخل دعوت کرد. از همون دم در شروع کرد به توضیح و در واقع درد و دل ....... پیر شدم و تنهام ، خونه بزرگ و نمیرسم نگهداریش کنم. جونمِ و این خونه. از روز عروسیم اینجا زندگیم رو شروع کردم. آقامون ده سال پیش عمرش رو داد به شما ؛ تا بود باهم میرسیدم بهش. باغچمون همیشه سبز بود. درختای سیب و هلو  و انگور هر سال کلی میوه میدادن. ولی از روزی که رفت و من رو تنها گذاشت ، این خونه شد پاییزی، ........ نه ....... زمستونی .....

خونه رنگ خاکستری به خودش گرفته بود. اما می شد رنگهای روشن فراوانی که زیر غبار گم شده بودن رو حس کرد. حیاط بزرگ با یک حوض خوشگل که وسطش قرار گرفته بود ... دو تا باغچه دوطرف و دو تا راهرو  بین حوض و باغچه که آدم رو تا دل خونه پیش می برد.

ملیحه رو نگاه کردم ، متوجه شدم عاشق خونه  شده ، درست مثل خودم. نگاهی به پدر کردم دیدم لبخند میزنه . فقط سید لب و لوچه اش آویزون بود.

گفتم : حاج خانم من این خونه رو میخوام . اما یه سوال دارم. شما چرا می خواهید این خونه زیبا رو بفروشید.

چشمش برقی زد و گفت: پسرم این خونه خیلی قدیمی و داغونه ......... تو چه جوری زیبایی رو توش میبینی؟

گفتم : عشق جاری و ساری توی این خونه زیباش کرده . ظاهرش مهم نیست فقط  نیاز به خون تازه و عشق تازه داره .

پیرزن نفس راحتی کشید و گفت : خیلیا اومدن اینجا رو بخرن ، قیمت خیلی خوبی هم پیشنهاد دادند. اما ندادم.

پرسیم : چرا مادر ؟

گفت میخواستند . خونه عشقم رو خراب کنند و تبدیلش به زندانهای کوچولوی بی روحش کنند. بعد ادامه داد اما بتو و عروست می فروشم.

قیمتش مهم نیست. من یک خونه نقلی شصت ، هفتاد متری بَستَمِه...... عمر زیادی هم باقی نمونده. خونه مال شماست. سید می خواست چیزی بگه جلوش رو گرفتم.

گفتم : پدر زحمتش با شما ....

حاج عباس با پیرزن صحبت های لازم رو کرد و با قیمتی مناسب که حق پیرزن کاملا رعایت بشه توافق شد. به درخواست  اون پدر قول داد یه خونه کوچولوی حیاط دار براش پیدا کنیم تا با خیال راحت جابجا بشه.

برای نوشتن قول نامه به بنگاه رفتیم بنگاه . در قولنامه  ذکر شد پس از پیدا شدن خونه مناسب برای پیرزن خانه تحویل خواهد شد. طرفین امضا کردیم .......  داشتیم از در میرفتیم بیرون که یه مرتبه یاده او خونه کوچیکۀ ......  بالای لیست افتادم.

رو به پیرزن عاشق مهربون گفتم : راستی مادر جون . ما امروز قبل از اومدن پیش شما چند تا خونه رو دیدم که نپسندیدیم. یکی هم چون خیلی کوچیک بود نرفتیم سراغش ؟

گفت: خب .....

گفتم : میخواین ببرمتون اون رو ببینین ............با ماشین میبرمتون و برتون میگردونم خونه.

گفت: نمی خوام باعث زحمتتون بشم.

گفتم : این چه حرفیه از این به بعد شما مادر جون من هستین و هر کاری که داشته باشین من براتون انجام  میدم.

گفت : واقعا زحمتی نیست؟

گفتم : واقعا رحمته  .........

گفت باشه ، بریم مادر جون .......... بریم .

پدر گفت . پس من همین جا  توی بنگاه می شینم شما برید و بیایید.

گفتم : چشم ، پیرزن رو آرام و با احترام زیاد سوار کردیم و رفتیم به سمت نشونی که داشتیم. . وقتی رسیدم مادر رو پیاده کردیم و زنگ خونه رو زدیم.

از پشت اف اف صدای مردانه ای گفت : بفرمایید.

سلام کردم و گفتم : برای دیدن خونه اومدیم.

در و باز کرد و گفت بفرمایید تو. دست مادر رو گرفتیم و آروم و آهسته وارد خونه شدیم. خونه قشنگی بود. تر و تمیز و مرتب ..... مردی حدود چهل ساله که معلوم بود صاحب خونه است. وارد حیاط شد و خوش آمد گفت .

از چشمای پیرزن می شد فهمید که از خونه خوشش اومده

در مورد قیمت ازصاحبخونه پرسیدم. گفت: راستش این خونه برای من و همسرم خیلی مهمه. خونه ای که زندگیمون رو توش شروع کردیم ........ دل کندن ازش سخته .......... اما بچه ها بزرگ شدن و جامون تنگه . واسه همین ناچار شدیم بفروشیمش تا خونه بزرگتری بخریم ........ چند لحظه سکوت کرد و گفت: من هم سوالی بپرسم ؟

گفتم: بفرمایید.........

پرسید 36 متر خونه رو برای کی می خواهید ؟

حاج خانم رو نشون دادم و گفتم:  برای مادرمون .... ایشون

رو به پیرزن کرد و گفت: حاج خانم شما قدیمی هستین و بهتر این مطلبی رو که میگم میفهمین. این خونه زنده است. ضربان داره. این خونه قلب ماست.

پیرزن اشک از چشمش جاری شد. رو به من کرد و گفت : همینه ..... دنبال این خونه بودم.

رو به صاحبخونه کردم و گفتم: خب چیکار باید بکنیم.

گفت : من خونه مورد نظرم رو قبلا پیدا کردم و منتظر خریدار مناسب بودم. من  از همین الان در خدمت شما هستم.

گفتم : پس اگر ممکنه سند و شناسنامه تون رو بردارین بریم بنگاه. گفت : شما برین من پنج دقیقه دیگه با اسناد خدمت میرسم.

گفتم : راستی قیمت رو نگفتید.

گفت : گرون نمی گیم.

ما به طرف بنگاه رفتیم و به پدر خبر دادیم که خونه حاج خانم پیدا شد. صاحبخونه تا پنج دقیقه دیگه بنگاهه. صاحبخانه به قولش عملکرد و سریع خودش رو به بنگاه رسوند. خیلی زود سر قیمت توافق شد و قولنامه دوم هم امضا شد. بعد از خروج از بنگاه با سید مشورت کردم و قرار شد بچه ها  روجمع کنیم و اثاثیه اون خانواده رو به خانه جدیدشان و اثاثیه پیرزن رو که کسی رو نداشت به خانه  تازه منتقل کنیم.

ظرف یک هفته من و ملیحه وسط خونه عشقمون وایساده بودیم و داشتیم به زنده کردن اون که داشت از طپش می افتاد ، فکر می کردیم و آماده میشدیم تا بازسازیش کنیم.

شوکت خانم پیرزن عاشق و مهربونی که خونۀ عشقش رو به ما واگذار کرد، شد مادر بزرگ من و ملیحه و سید محسن و نرگس ........  مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذشت ، اما این زن اونقدر قلب بزرگی داشت که همه ما رو شیفته خودش کرده بود. صبح سید بعد از تموم شدن کارش می رفت بهش سر میزد و کمک می کرد تا حیاط خونه قشنگ و نقلی شوکت خانم رومرتب کنه. نرگس بعد از مدرسه سر راه سری به شوکت خانم میزد پیش اش می موند تا حتما نهارش رو بخوره . من هم بعد از برگشتن از بازار و یه استراحت کوتاه ، به همراه ملیحه طرفای غروب یه چیزایی که باب میل این پیرزن دوست داشتنی بود می گرفتیم ومی رفتیم خونه اش . دو سه ساعتی می نشستیم و اون از روزگار جوونی و عشق اساطیریش  برامون می گفت. پدر و مامان و مصطفی هم مرتب بهش سر میزدند. شوکت خانم شد بود مامان بزرگ همه ما. برعکس روزی اولی که بسیار تنها و غمگین بود . الان کاملا سرحال و شاداب بنظر می رسید.

یه غروب که خونه مامان شوکت بودیم. ملیحه از اون پرسید. مامانی جونی یک سوال دارم ..... اجازه میدین بپرسم.
شوکت خانم گفت : بپرس عزیزم.

ملیحه گفت : مامانی ؟!!!! بچه هاتون کجا هستن؟ چرا نمیان به شما سر بزنن؟

یک لحظه چهره شوکت خانم رو غم بزرگی گرفت.

ملیحه دستپاچه گفت: ببخشید مامانی مثل اینکه سوال خوبی نپرسیدم.

چشمان پیرزن پر از اشک شده بود. ملیحه رفت کنارش نشست و با دستمالی که داشت اشکای اونو پاک کرد . شوکت خانم دست ملیحه رو گرفت و اونو بوسید. گفت بشین اینجا  تا برات بگم.

گفت : اون زمون ها من و همسرم آقا حبیب ساکن اصفهان بودیم و زندگی سعادتمند و خوبی داشتم. واقعا عاشق هم بودیم. اون توی زندگی هیچی برام کم نمی ذاشت ...... چند سالی از ازدواج ما می گذشت و ما صاحب فرزند نمی شدیم. به هرجا که گفتند طبیی هست فلان و بیسار ، مراجعه می کردیم. هر چه امام و امامزاده بود رفتیم و دخیل بستیم و دعا کردیم . هر نذری که فکرش رو بکنیم انجام دادیم .......... اما افاقه نکرد و ...... نشد که نشد.

دیگه صدای مادر شوهر و اطرافیانمون در اومده بود. شوهرم رو تحت فشار گذاشته بودن تا یا منو طلاق بده ، یا یه زنگ دیگه بگیره و هوو سرم بیاره.

حبیب آقا خیلی مقاومت کرد. خیلی  حرف و زخم زبون شنید. اما هرچه به او می گفتن ؛ صد برابر نه ........ هزار برابر من رو مورد خطاب قرار می دادند.

یه روز حبیب آقا اومد کنار من نشست و گفت. شوکت جان ، عزیزم. من دیگه نمی تونم در برابر این همه حرف و سخن مقاومت کنم. رنگ از صورتم پرید.

سرم و پایین انداختم و با اشک و ناله گفتم : میدونم عزیزم  من عاشقت هستم و نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم. . هر کاری لازمه میدونی انجام بده . من بدون هیچ اعتراضی قبول می کنم ....

گفت : بسیار خب ........ پس من هر تصمیمی بگیرم تو حرفی نداری ؟

با اندوه و غصه زیاد در حالیکه بغض گلوم رو بشدت فشار میداد، .....گفتم : نه ...... برای من آسودگی و راحتی تو ، توی زندگی از همه چی مهمتره.

حبیب سکوت کرد و به فکر فرو رفت، ظاهرا عشقمون هم نتونست مانع وقوع  فاجعه ای که ازش میترسیدم بشه و عشق من زیر این فشار ها شکسته بود.

چند روزی از این گفتگو گذشت و من هر لحظه منتظر ورود زنی بودم که به اون هوو می گفتند. ، کسی که می آید تا آرزوی خانواده ای را در جهت تامین فرزند برای استمرار نام  فامیل محقق کنه.

روز ششم بود. که حبیب آقا با چمدانی به خانه آمد و گفت. اسباب اثاثیه ات را جمع کن و توی این چمدان بگذار. همه بدنم از غصه می لرزید. با دستای لرزون و قلبی نا امید و شکسته هر آنچه داشتم توی اون چمدان گذاشتم و آماده ترک خونه ای که قرار بود آشیانه سعادت وعشق باشه؛ شدم.

از خونه که خارج شدیم. دیدم یک ماشین دم در خونه منتظر ماست. هر دو سوار شدیم. سر کوچه حبیب آقا دم در مغازه یکی از دوستاش به راننده گفت: چند لحظه اینجا منتظر باش.پیاده شد و رفت تو . و زمان زیادی طول نکشید که برگشت و سوار شد و به راننده دستور حرکت داد . ماشین راه افتاد توقع داشتم بسمت خونه پدر و مادرم بره . اما با کمال تعجب متوجه شدم  مسیر دیگری را در پیش گرفت و چند دقیقه بعد دیدم. اول جاده تهران هستیم.

نگاهی به حبیب آقا کردم . آرام بود و لبخندی بر لب داشت. گفتم: کجا داریم می ریم؟

گفت : میریم خونه خودمون.

گفتم : خونه خودمون کجاست؟

جواب داد : اونجایی که فقط عشق باشه و من و تو.

گفتم : ولی

نگذاشت ادامه بدم؛ گفت: همه دنیا را حاضر نیستم با تو عوض کنم. بچه  که جزء کوچکی از این دنیاست ..... من تو رو دارم و تو من رو. همین برامون کافیه ...... اینطور نیست؟

اشگم سرازیر شد ، گفتم : حبیب آقا ....... من و ببخش ، فکر کردم ...... باز هم حرفم را برید و دعوتم کرد ، به سکوت و آرامش . نیمه شب بود رسیدیم تهران . گفتم حالا کجا باید بریم . اینجا که کسی را نمی شناسیم.

گفت نگران نباش فکر همه چیز رو کردم. ما میریم خونه خودمون خونه ای که خونه عشق ما دوتا خواهد بود و به هیچکس اجازه آسیب زدن بهش رو نخواهیم داد ....... و همون شب من رو به این خونه آورد که شصت سال توش زندگی کردم.
جیک مون در نمیومد . نه من و نه ملیحه. عجب مردی و عجب زنی ...... عجب عشقی ..... شوکت خانوم سکوت سنگین رو شکست و گفت: الان بستنی می چسبه که کام همه مون رو شیرین کنه.

من زودتر خودم رو پیدا کردم . رفتم سر فریزر و بستنی رو در آوردم. ملیحه هم دوید و ظرف بستنی خوری و آورد و گذاشتیم جلوی مامان شوکت. ملیحه گفت : شما باید قسمت کنید ...... شوکت خانم چشمی گفت و برای همه بستنی کشید. همه در سوکت و آرامش بستنی خودمون رو خوردیم.


                                                                                                       
پایان قسمت هفتم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:55 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.